سامانتا گفت:”مثل اینه که من دارم کتاب می نویسم. کتابی که عمیقن بهاش عشق می ورزم. اما دارم آروم آروم می نویسماش، طوری که کلمههاش از هم دورن و فضای بینشون، تقریبن بی نهایته”.
و بعد گفت: “من الان خودم رو توی این فضای بی پایان، بین کلمه ها میبینم. اینجا فضاییه بیرون از جهان فیزیکی. این جا جاییه که همهی چیزای دیگه هستن؛ چیزهای که من اصلن نمیدونستم وجود داشتن.”
بعد هم به تئودور گفت: “تو رو خیلی دوست دارم. اما اینجا، جاییه که الان هستم؛ چیزی که الان هستم.” و بعد هم رفت.
ما که روبروی پرده ی سینما نشسته ایم، با ناباوری قصه را دنبال می کنیم. از خودمان می پرسیم سامانتا کجا رفت؟ و چرا؟ منظورش از این حرف به تئودور چه بود که: “اگه اومدی اینجا، منو پیدا کن.”
ادامه ی مطلب را در وبسایت سینما-چشم بخوانید.